داستانک

ساخت وبلاگ

به نام خدا

در یک روز تابستان، خارج از دنیای مجازی و شبکه های اینترنتی دور هم نشسته بودیم و از مصاحبت یکدیگر لذت می بردیم که تلفن زنگ خورد. و مادر را به سمت تلفن کشاند.

- الو؟

-...

- بله.

-...

- گوشی؟!


مامان: از این شرکتِ...(پشتیبانی اینترنت) زنگ زدند! میپرسه اینترنت وصله؟

و اینگونه بود که من از جوار خانواده برخاستم و به سمت رایانه رفتم. دکمه پاور را زدم و در حالی که منتظر بالا آمدن ویندوز بودم، نگاهی به جعبه مشکی کنار رایانه انداختم. در همین حال شخص پشت تلفن، ظاهرا منتظر پاسخ از طرف ما بود!

ویندوز بالا آمد. موس را به حرکت درآوردم و روی آیکون رنگارنگ کروم کلیک کردم. صفحه باز شد و یکی از آدرس های همیشه در دسترس را وارد کردم و صفحه موردنظر در برابر دیدگانمان گشوده شد.

گوشی تلفن را از مادر گرفتم.

- الو سلام. بله اینترنت وصله. البته چند روزی هست که قطع و وصل میشه و سرعتش کُند هست.

- بله خانم سرعتش خیلی کُنده! همش قطع میشه!

- به هرحال الان وصله!

- پس چرا اینترنت ما وصل نیست؟!

- بله؟؟!!

- اینترنت ما وصل نمیشه!

- ...

- مگه اونجا شرکتِ...(پشتیبانی اینترنت)نیست؟

- نه!

- پس اونجا کجاست؟

- خونمون!

- خانم از اول بگین دیگه! اه!

-...


==>>سخن سرا

عنوانی بعدازمدت ها...
ما را در سایت عنوانی بعدازمدت ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khoob19 بازدید : 112 تاريخ : جمعه 11 خرداد 1397 ساعت: 18:53